توضیحات
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
من و ننهام از این طرف، آقام و خواهرا از اون طرف کوچه میرفتیم. بین ما یه دیوار کلفت برف بود. بعضی وقتا میتونستم سر آقام رو ببینم، بعضی وقتا چیزی معلوم نبود. وقتی از زور سرما چپیدم زیر کرسی خونۀ عام غلامحسین، پاهام سوزنسوزن میشدن. ننهخاور که ننۀ آقای اشرف بود، خیره شده بود به قوم مغول، که ما باشیم. همگی رفته بودیم زیر لحاف رنگورورفته که یه پارچۀ چهارخونۀ زردرنگ روش بود. بتولخانم، مامان اشرف، سینی مسی دایرهای رو که پر بود از نخودچیکشمش، قیسی، انار، تخمۀ خونگی بوداده، آبنبات و… گذاشت وسط کرسی. یکهو خیز برداشتم که چیزی وردارم، ننهام از زیر لحاف یه وشگون ریز ازم گرفت. ننهخاور فهمید و دلش سوخت. مهربون بهم لبخند زد. گفت: «اسمت چیه آقاگُله؟» ننهام گفت: «غلامرضا.» مثل اینکه گوشش سنگین بود. بلندتر پرسید: «چی؟» اشرف دم گوشش گفت: «غلامرضا.» خیلی خوشم اومد که اشرف اسمم رو به زبون آورد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.